ارسال پاسخ
تعداد بازدید 77
نویسنده پیام
fatemesoltan آفلاین

مدیر کل سایت

ارسال‌ها : 27
عضویت: 9 /6 /1392
تشکرها : 46
تشکر شده : 21
مطالب طنز کوتاه
سلام به دوستان عزیزم. در این قسمت قصد داریم داستان های طنز کوتاه رو قرار بدیم.

امضای کاربر : افسوس که عمری پی اغیار دویدیم / از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
چهارشنبه 03 مهر 1392 - 11:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

از یه معتاد می پرسن چطور شد معتاد شدی؟میگه با بچه ها قرار گذاشتیم ،روزای تعطیل بکشیم،یه هوویی خوردیم به تعطیلات عید

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
یکشنبه 07 مهر 1392 - 10:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

رفيق فقط كلاغ نه به خاطر سياه بودنش بخاطر يه رنگيش
معرفت فقط معرفت كرم نه بخاطر كرم بودنش بخاطر خاكي بودنش
مردونگي فقط ديوار� كه هرچي مرد و نامرد بهش تكيه مي ده
مرام فقط مرام گاو چون نگفت من گفت ما
صفا فقط صفاي مورچ آخه هر وقت گريه كرد هيچكي اشكشو نديد

تصویر: /weblog/file/forum/smiles/8.gif

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
یکشنبه 07 مهر 1392 - 10:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از mohabat به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: fatemesoltan /
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

به روز غضنفر يه سرهنگ ميبينه ميگه شما گروه بان هستيد ؟ سرهنگ ميبينه اين خيلي شوت ميزنه ميگه آره عزيزم من گروه بان هستم ، يه دفعه دوست غضنفر ميگه پس غلط کردي لباس سرهنگ ها رو پوشيدي !!!

تصویر: /weblog/file/forum/smiles/8.gif

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
یکشنبه 07 مهر 1392 - 10:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

یه روزی یه دختره سراسیمه و دوان دوان میره خونه باباش میگه"بابا شوهرم منو زد و گفت برو خونه بابات"بابای دختر که حسابی عصبانی شده بوده میزنه تو گوش دخترش و میگه"برو به شوهرت بگو حالا که تو دختر منو زدی منم زنتو میزنم

تصویر: /weblog/file/forum/smiles/34.gif

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
یکشنبه 07 مهر 1392 - 10:16
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس.از جدول کنار خیابون رفت بالا، نزدیک بود که چپ کنه اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد
سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست، امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم
آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
چهارشنبه 10 مهر 1392 - 09:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

3 آمریكایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک

کنفرانس می رفتند.

در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال

تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از

آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت

می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده

نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی

خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد.

بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.
آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر

ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار

ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان

پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط

خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی

نخریدند.

یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟

یکی از ایرانی ها گفت:

صبر کن تا نشانت بدهم

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی

یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار

حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی ازایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
چهارشنبه 10 مهر 1392 - 10:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47


پیرمرد یك همبرگر، یك چیپس و یك نوشابه سفارش داد...

همبرگر را به آرامی از توی پلاستیك در آورد و بادقت خیلی زیاد به دوقسمت تقسیم كرد. یك نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت...

بعد از آن پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و آن ها را به دوقسمت تقسیم كرد و نصفه از آنها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش...

پیرمرد یك جرعه از نوشابه ای كه سفارش داده بود را خورد...

پیرزن هم همین كار رو كرد و فقط یك جرعه از نوشابه را خورد و بعدش آن را دقیقا وسط میز قرار داد...

پیرمرد چند گاز كوچك به نصفه همبرگر خودش زد...

بقیه افرادی كه توی رستوان بودن فقط داشتن آن ها رو نگاه می كردند و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:"این زوج پیر و فقیر رو نگاه كن... طفلكی ها پول ندارن واسه خودشون دوتا همبرگر بخرن..."

پیرمرد شروع كرد به خوردن چیپس ها...

در همین حال بود كه یك مرد جوان كه دلش به رحم اومده بود به میز آن ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد كه یك همبرگر دیگر برایشان بخرد...

پیرمرد جواب داد: "نه...ممنون.. ما عادت داریم كه همیشه همه چیز رو با هم شریك بشیم..."

بعد از ده دقیقه افرادی كه پشت میزهای كناری نشسته بودن متوجه شدن كه پیرزن هنوزلب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می كرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می كرد...

در همین حال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها امد و دوباره پیشنهاد داد كه برایشان یك همبرگر دیگر بخرد...

این بار پیرزن جواب داد: نه خیلی ممنون... ماعادت داریم كه همه چیزهارو با هم شریك بشویم...".

چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش را كامل خورده بود و مشغول تمیز كردن دست و دهنش با دستمال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن -كه هنوزلب به غذا نزده بود- رفت و گفت: "می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟"

پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:دندان
تصویر: /weblog/file/forum/smiles/37.gif

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
چهارشنبه 10 مهر 1392 - 10:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
mohabat آفلاین


کاربر ویژه

ارسال‌ها : 118
عضویت: 1 /7 /1392
سن: 99
تشکرها : 18
تشکر شده : 47

مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: - اگر يك قدم دي گه جلو بروي كشته مي شوي .

مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.

مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد .

بهر حال نجات پيدا كرده بود .

به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست

مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد ...بازهم نجات پيدا كرده بود .

مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .

مرد فكري كرد و گفت :

- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟

امضای کاربر : هیچ وقت مغرور نشو، برگها وقتی می ریزند كه فكر میكنند طلا شدند
دوشنبه 15 مهر 1392 - 22:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :